خیلی جالب و هیجان انگیزه که از قبل از پیدایش یک انسان در جریان وقایع مربوط به ایجاد او باشی. یک انسان که وجود خارجی نداره و در عین حال باعث یک سری بحثها و مشاجره هایی بین افراد دیگه میشه. تو زن و مردی رو می شناسی که بعدا میشن پدر و مادر اون بچه.
این بچه الان چند ساعته که به این دنیا اومده و تو شاهد تمام بحثها بر سر اجازه ورود او به این دنیا و سختیهایی که مادرش تو مدت بارداری کشیده بودی( یا درباره ش شنیدی) .
از صبح تو خونه بودم حالم از این گرما به هم می خوره و از فکر اینکه باید مانتو بپوشم ،شلوار پا کنم و بعد این مقنعه لعنتی ... نمی خوام برم بیرون و شرو شر عرق بریزم و بعد به مردایی که کله شونو زیر شیر آب می گیرن و و با دست خیس پشمهای روی سینه شون رو تر می کنن نگاه کنم و بعد تو تاکسی از بوی عرقشون حالم به هم بخوره. این تنها کاریه که می تونم بکنم ،بمونم تو خونه( آره مرفه بی دردم! نهایت رفاهی که یک زن مثل من می تونه واسه خودش فراهم کنه اینه که بمونه خونه تا یادش بره بیرون چه خبره).
ساعت ملاقات 3 تا 5 عصره. خیلی بد ساعتیه.
الان یه آدم پا به این دنیا گذاشته که تا دیروز نبود تا دیروز هیچ کس ندیده بودش و . ممکنه اصلا آدم مهمی نشه ولی دیدن یک انسان یک روزه ، حالا هرکی می خواد باشه، به زحمتش می ارزه. نزدیک ساعت 5 تصمیم گرفتم برم بیمارستان.
اتاق خالیه و مادر جوان روی صندلی نشسته و به در خیره شده. دیروز شکمش رو شکافتند و یک انسان کوچولو از توش درآوردند و بعد دوباره دوختندش. خیلی معصومانه نگاهم کرد . مونده بودم چی بگم. قاعدتا باید تبریک می گفتم ولی گفتم آخی! خوبی؟ چرا دراز نکشیدی؟ بوسیدمش.
ار اینجا به بعد تا دو ساعتی که اونجا بودم( چه حماقتی!) هزاران هزار فکر از ذهنم گذشت. بچه رو برده بودند. تا آخرش هم نیاوردن و من خودم رفتم اتاق نوزادان تا ببینمش.
آدمایی که با وبلاگ نویسا دوست و آشنان گناهی نکردن که ! منم به خودم حق نمیدم بیشتر از این بنویسم ولی کاش می شد تمام زندگیی که تو اون دو ساعت اونجا جریان داشت( و به همین دلیل منو دو ساعت اونجا نگه داشت در حالیکه می دونستم نباید اینقدر بمونم) رو بنویسم. از تمام بحثهایی که آینده اون بچه کوچولو رو رقم می زنه.
2- تو راه برگشت سوار یک تاکسی شدم . صندلی جلو پر بود و صندلی عقب هم یک پسر جوون نشسته بود. راننده برای مردی که یه ساک دستی داشت ترمز زد و من تا اومدم پیاده شم که بین اون دو تا قرار نگیرم خودشو انداخت تو ماشین و دستش را سُر داد زیر رانهایم . اگر کسی تجربه منو نداشت محال بود با اون سرعتی که اون مرد این کارو کرد و بعد با جاگیری ماهرانه ساک دستیش ؛ بفهمه چه اتفاقی افتاد( لااقل تا مدتی که مرد وارد مراحل بعدی نمی شد). ولی من طبق تجربه قبلی و با یک نگاه به قیافه مرد که سعی می کرد چشمش تو چشمم نیفته و ساک دستی خالیش دوزاریم افتاد . از این ساک به دستها زیادند. بلافاصله کیفش رو کنار زدم و ... خودم می دونم اینطور مواقع قیافه م چه شکلی میشه .طرف چنان خودش رو کنار کشید و چسبوند به در که فهمیدم نیازی نیست بیشتر از این اعصاب خودم رو خورد کنم و شدت عمل بیشتری نشون بدم. تا آخرش هم دستهاش رو طوری نگه داشت که حتی اگه ماشین چپ می کرد به من نمی خورد.
پ.ن. اظهار نظرم درباره گرما و مردا و عرق و .. رو بذارین به حساب حرفای بی ربط و بی منطق یک نفر که تو تابستون بیشتر می فهمه که یک زن مسلمان ساکن یک کشور در حال توسعه سنتیه و این مساله هم هیچ وقت براش عادی نمیشه.
نه روسری نه توسری!