نامه فدایت شوم به سردار رادان!
روز چهارشنبه روز من بود! اولیش اینکه به یک سوال اساسی ام جواب داده شد.
صبح که به میدان شهرک غرب رسیدم دیدم بر خلاف همیشه که ماشینهای گشت ارشاد پایین میدان می ایستادند امروز بالای میدان ایستادند . چند روز بود ( به خصوص بعد از روزی که مطلب خواهران خیابانی را نوشتم!) ماشنهای ارشاد را می دیدم ولی خواهران را نه و برایم سوال ایجاد شده بود که کجا هستند. گفتم بگذار از کنار ماشین رد شوم ببینم بالاخره خواهرانمان کجایند، دلمان برای روی ماهشان با آن چادرسیاههای مسحور کننده تنگ شده! خلاصه از نزدیکترین فاصله ممکن ، در واقع از بین برادران و ماشین ارشاد، رد شدم و نگاهی به داخل ماشین انداختم و دیدم خواهران مان، نه که خیلی ظریف و حساس هستند( آخر اصولا برادران فقط به زنان ظریف و نانازی علاقه دارند) نشسته اند توی ماشین که یک وقت خدای نکرده سردشان نشود( و به علاوه مشت محکمی بر دهان ما بزنند که دیگر لرزیدنشان را نبینیم!)
خلاصه کمی جلوتر، همین ماشین یک دختر را که چکمه به پا داشت صدا کرد .گفتم واویلا الان دختره جلوی من جیغ و داد و گریه راه می اندازد و منم مجبورم بروم دخالت کنم ... خلاصه روزمان خراب می شود .دیدم دست دختره رفت طرف موهایش و شالش را که دولا بود باز کرد و یک لا سرش کرد و با خنده آمد و سوار همان ماشینی شد که من توش بودم. گفتم : فکر کردم به چکمه ات گیر دادند.گفت آره .گفتند دیگه نپوشش.
من شروع کردم با عصبانیت به فحش دادن که عوضی ها به آنها چه مربوط است و .. که ببینم عکس العمل دختره چیست.
اگر درباره هر چیز دیگری غر می زدم بالاخره از یک نفر صدایی درمی آمد.مثلا سهمیه بندی بنزین می تواند تا دو ساعت وراجی مردم را سبب شود. نمی دانم چرا، شاید دختره هنوز در شوک بود و خوشحال بود که فقط به یک تذکر بسنده کرده اند و نبردندش؛ خلاصه لام تا کام حرف نزد( قبول دارم که حسابی خیط شدم!).
رسیدم به دفتر مجله که فهمیدم ساناز را دم در متروی هفت تیر گرفتند . گفت برایم مانتو بیاورید. بهش گفتم تا جایی که من دیدم و شنیدم نمی گذارند مانتو برای کسی ببرند و باید حتما بروی منکرات و تعهد بدهی و عکس بگیری. گفت: نه بهم گفتند بگو برایت مانتو بیاورند تا آزادت کنیم.
در دفتر مجله یک مانتوی کهنه سیاه نسبتا بلند هست که هر وقت می خواهیم برای مصاحبه به ادارات دولتی برویم آن را برمی داریم که اگر راهمان ندادند دم در بپوشیم ، این بار کاربرد جدیدی هم برایش پیدا شد!
مانتو را برداشتم رسیدم به میدان که ساناز زنگ زد و گفت با اینکه هنوز ماشین پر نشده ولی تا فهمیدند داری مانتو می اوری راه افتادند و می گویند مانتو را ببر وزرا.
تا کل ظرفیت ماشین را پر کنند چهل و پنج دقیقه طول کشید و من در این مدت نشستم در اتاق کلانتری وزرا و به آدمهایی که به دلایل مشابه آنجا بودند نگاه کردم. مردی آنجا بود که او هم به محض اینکه گفته بود برای زنش مانتوی بلند می آورد در ماشین را بسته بودند و راه افتاده بودند.مدام راه می رفت و فحش می داد حتا جلوی خود مامورها. دائم صحبتهای احمدی نژاد را تکرار می کرد که مگر دولت بیکار است به مدل مو و لباس جوانان گیر بدهد؟
از سربازی که کنار بخاری نشسته بود پرسیدم با کسانی که می گیرند چکار می کنند؟ گفت: هیچی! تعهد می گیرند آزاد می کنند.مگر اینکه دفعه دومشان باشد. پرسیدم دفعه دوم چکار می کنند؟ گفت: جزای نقدی می گیرند. گفتم : شلاق هم می زنند؟ گفت :آره بعضی وقتها شلاق می زنند.
از اتاقک آمدم بیرون. جلوی در دو تا ون ارشاد و دو تا الگانس پارک شده بود.بعد فهمیدم اینها چند ماموریت انجام داده اند و تا نوبت بعدی می توانند استراحت کنند.همیشه از فاصله خیلی دور هم که می بینمشان بدنم می لرزد و حالم بد می شود، نه فقط ماشینهای سبزشان بلکه هر رنگ سبزی و هر زن چادر به سری مرا به وحشت می اندازد.حالا در دو قدمی این همه ماشین سبز بودم با خواهران و برادرانی که توش بودند. به یاد روش غرقه کردن ( تصحیح می کنم: غرقه سازی)افتادم که در روانشناسی خوانده بودم. این روش می گوید برای از بین بردن یک ترس و استرس باید انقدر خود را با آن مواجه و درگیر کنی تا آن ترس از بین برود. من هم چند بار از کنار آنها رد شدم و توی چشم پلیسها زل زدم. فکر کنم واقعا تاثیر داشت.
رفتم جلوی در بزرگ ورودی وزرا که ماشینهای ارشاد شکارهایشان را آنجا خالی می کنند.در باز بود و چند تا ون بزرگ و چند تا الگانس پارک شده بود. دو تا سرباز دم در ایستاده بودند. داشتم فکر می کردم که چطوری سر صحبت را با آنها باز کنم که دیدم یک آمبولانس از در خارج شد. از یکی از سربازها که خوش اخلاق تر به نظر می رسید پرسیدم : مگر با آمبولانس هم بی حجابها را می گیرید؟ گفت :نه! با ون می آوریم با آمولانس می بریم... و خندید.
حالم بد شد یاد آزاده افتادم که از شدت عصبانیت و استرس حالش به هم خورده بود و یاد زنی که دچار تشنج شده بود و به آی سی یو برده بودندش. سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم. سرباز همچنان داشت با خنده و تمسخر حرف می زد : اینجا روزی چهار پنج تا جنازه داریم. اصلا الان زیر برفها چند تا جنازه هستند که بو گرفته اند گفتیم بیایند ببرندشان.
ماموری که به نظر می رسید درجه بالاتری از اینها دارد داشت چپ چپ نگاه می کرد . گفتم آخرین سوال را بپرسم و تا نگرفتندم بروم. پرسیدم: این کسانی که افراد بی حجاب را می گیرند پلیسند یا سرباز؟ گفت: پلیسند خانوم! عقده ای هم هستند؛ سربازهای بدبخت که مثل ما فقط در را باز و بسته می کنند.
چند بار با ساناز تلفنی حرف زدم . طفلکی امتحان داشت و با این اوصاف امتحانش را از دست داده بود. پشت تلفن تجربه های خودم و بقیه کسانی که بازداشت شده بودند را بهش منتقل کردم.گفتم که برای اینکه ازش نخواهند به پدر و مادرش زنگ بزند بگوید دانشجو است و تنها زندگی می کند. گفت: اینجا خانمی هست که می گوید اخیرا بچه سقط کرده و الان داشته می رفته دکتر زنان ،حالش خیلی بد است و رنگ و رو ندارد. گفتم به همه شان بگو که اولا زیر برگه تعهد بنویسند این اتهام را قبول ندارند و بعد هم شماره همه شان را بگیر و بگو می توانند شکایت کنند، ما هم کمکشان می کنیم.
هوا سرد بود.برگشتم به اتاقک کنار بخاری ایستادم تا دستهایم را گرم کنم. دیدم پیرزنی خمیده با عصایی در دست با دو مرد دیگر از اتاقک بیرون آمد و به همراه دختری که با اوردن مانتو ازادش کرده بودند به سمت در رفت. احتمالا آن دو مرد فکر کرده بودند با آوردن این پیرزن دلشان به حالش می سوزد از دخترشان تعهد نمی گیرند! در حال خروج از در گفت: می گفتی از من هم عکس بگیرند! دو مرد و آن دختر خیلی با احتیاط دست پیرزن را گرفته بودند و آرام از روی برفها می بردنش که پایش لیز نخورد. آن طرف خیابان یک ماشین دربست گرفتند و رفتند.
مانتو را دادم به مامور.اسم ساناز را رویش نوشت و منگنه کرد به مانتو .
چند دقیقه بعد ساناز بیرون آمد. ناراحت امتحانش بود و می گفت از دستشان شکایت می کنم. شماره چهار نفر دیگر را هم داد که گفته بودند می خواهند شکایت کنند. گفت: در راه به پلیس زن گفته بود من اگر کنار خیابان از گرسنگی بمیرم حاضر نیستم شغل شما را داشته باشم.
گفت وقتی پایین برگه تعهد نوشتم من این اتهامات را قبول ندارم و هیچ کار خلاف قانونی انجام نداده ام پلیس زنی که برگه های تعهد را جمع می کرد گفت داری نامه فدایت شوم می نویسی؟
به زودی راهنمای طرح شکایت از پلیس را اینجا و در میدان می گذارم.ولی فعلا اینها را بخوانید و به دیگران هم بگویید.
شکایت وکلا و حقوقدانان از عملکرد نیروی انتظامی به کمیسیون اصل 90
چرا طرح ارتقاي امنيت اجتماعي قابليت طرح در ديوان عدالت اداري را دارد؟
نیروی انتظامی بر خلاف قانون عمل می کند



نه روسری نه توسری!