نیما جونم دوباره جل و پلاسش رو پهن کرده، یه خرده اونورتر تو همین بلاگفا. البته نه به اون دلیل که بعضی دوستان فکر کرده بودند که دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند. چون ما سالهاست در یک اقلیم چندمتری گنجیده ایم و قبلترش هم... دیگه وارد جزئیات نمیشم و تا وقتی پادشاه سومی وارد این اقلیم نشه واسه خودمون خوشیم و گمون نکنم مشکلی داشته باشیم( منظورم یک ونگ ونگو اِ ! اشتباه نشه !)
نوشته های نیما رو همیشه دوست داشتم( یکی از موارد اساسی که باعث خوردن مخم شد همین نوشته هاش بود ). بیانیه های انجمن، مقاله هاش تو مجله انجمن علم و صنعت و هم میهن و ... خلاصه خوشحالم که باز نوشته هاشو می خونم. نیما تو نوشته هاش یه جور دیگه ست.با حالت عادیش فرق داره و چون من هر دو جورش رو دوست دارم خوشحالم که دوباره می نویسه تا هر دو تا نیما رو داشته باشم. گاهی زندگی مشترک باعث میشه  ادم یه چیزایی رو فراموش کنه.
 
دیشب میم مثل مادر رسول ملاقلی پور رو دیدیم. مدتها بود که با دیدن یک فیلم اشکم درنیومده بود( غیر از یه کوچولو تو کافه ستاره ؛ جایی که خسرو رفت خونه ملوک. آخ که چقدر دوست داشتم ملوک ، یک فنجون چای داغ براش می ریخت و بعد، اون رو که لباسهاش خیس آب بود بغل می کرد و می بوسید و ...).
خلاصه نصف سالن داشتند گریه می کردند. موضوع فیلم جذاب بود بازیها هم عالی بود ولی سناریو جای کار داشت. کم و زیاد داشت. بعضی چیزا باید حذف میشد و به بعضی چیزها باید مفصلتر پرداخته میشد. در کل خوب بود.