زنان زندان
به بهانه سفر آموزشی و ترویجی یکی دیگر از فعالان زن به بند عمومی زنان زندان اوین.

( گزارش زیر با نام "۲۴ ساعت در خواب و بیداری، روایتی از بند عمومی زنان در زندان اوین" در شماره ۱۴۳ ماهنامه زنان چاپ شد . متن حاضر تفاوتهای جزئی با متن چاپ شده دارد به این دلیل که این متن ویرایش شده دیر به دست صفحه آرا رسید. متاسفانه چون سایت مجله فیلتر است نتوانستم لینک مطلب را بدهم)
یکی از سی و سه زنی بودم که 13 اسفند، به جرم تجمع مقابل دادگاه انقلاب بازداشت و به اوین منتقل شدم. اینکه چرا جلوی دادگاه رفتم ، چگونه بازداشت شدم و سه روز اول بازداشت را چطور گذراندم داستان دیگری است و مجال دیگری می طلبد. روایت من از 24 ساعت آخری است که به بندعمومی منتقل شدم. 24 ساعتی که با زنانی گذشت که تا دیروز، تنها از آنها می خواندم و درباره آنها می شنیدم و می نوشتم . زنانی که فکر می کردم می شناسمشان ولی نمی شناختم و آنها نیز هیچ از من نمی دانستند و گاه حتی " فعال حقوق زن"برایشان مفهومی نداشت ولی در پایان آن 24 ساعت یکدیگر را شناختیم و دلبسته هم شدیم.
آن روز یک روز پیش از روز جهانی زن بود و مانند هشت مارس که نقطه عطفی در تاریخ جنبش جهانی زنان است آن روز هم برای من و دوستانم نقطه عطفی در زندگیمان شد و شاید چگالترین روز زندگیمان .
ساعت 11 شب است که تحویل بندعمومی می شویم. ته دلمان خوشحالیم که بی دردسر و بدون چند ماه دوندگی برای گرفتن مجوز توانسته ایم به بندعمومی زنان وارد شویم. جایی که شاهدانی زنده بر مدعای بی حقوقی زنان ایران گرد آمده اند ، زنانی قربانی که به خاطر ناروایی های قانون اکنون لباس مجرم بر تن دارند و پشت میله ها به آینده ای تاریکتر از گذشته می اندیشند و نمی دانند که نمی توانند از چرخه معیوبی که کارشان را به آنجا کشانده خارج شوند.
از راهروی درازی که ایتدایش میز زندانبان و بند یک است، و انتهایش فروشگاه زندان و بند بازسازی شده می گذریم و به دری با میله های آهنی می رسیم که ورودی بند بازسازی شده است. در پشت سرمان بسته می شود و تحویل شهلا جاهد می شویم. شهلا بلوز و دامن پوشیده و موهایش را پشت سرش بسته است. خسته ولی کنجکاو به نظر می رسد . سرتاپای ما را ورانداز می کند. تعجب می کنم که چرا سوالی نمی پرسد و البته بعدا می فهمم از قبل اطلاعات بهش رسیده است. پلکانی در برابر خود می بینیم : بالا، بند نوجوانان و پایین، بند بزرگسالان. این را از روی نوشته های روی دربهای توالت هم می توان فهمید : ردیف سمت راست، ب ( که یعنی بالا) و ردیف سمت چپ، پ( که یعنی پایین). هیچ گروه حق ندارد از توالتهای گروه دیگر استفاده کند. کنار پله دو تلفن کارتی خودنمایی می کند و ما که در سه روز گذشته فقط چند ثانیه با خانواده هایمان صحبت کرده ایم هیجان زده به سمت تلفن می رویم که شهلا می گوید تلفن این وقت شب قطع است و باید تا فردا صبح صبر کنیم.
راهروها تا نیمه ، سنگ سفید دارد و نیمه دیگر به نظر می رسد تازه رنگ شده. سه دختر کم سن و سال و خندان، دست در دست در راهرو راه می روند ، ما را که جلوی در می بینند می پرسند ورودی هستید؟ سر تکان می دهیم و آنها هیجانزده می پرسند جرمتان چیست؟ رابطه؟ این رابطه را تا آخر که در بند عمومی هستیم بارها و بارها می شنویم. رابطه یعنی رابطه با پسر و یکی از متداولترین جرایم بند نوجوانان است. مریم برایشان از تجمع جلوی دادگاه انقلاب می گوید و علت آن ، که محاکمه دوستانمان بوده است و علت محاکمه خود آنها وکمپین یک ملیون امضا و ... آنها چیز زیادی سر در نمی آورند ولی گویا برایشان جالب هستیم، میگویند" آهان پس سیاسی هستید". انقدر خسته ایم از تکرار حرفها و توضیحات که دیگر حوصله نداریم برای این سه تا فسقلی توضیحات مکرر دهیم. کمی که با آنها حرف می زنیم .شهلا برمیگردد و بعد از پرسیدن سن ما؛ ما را به طبقه پایین می برد.بند 3.
پایین پله دختری با چشمانی سرخ از گریه نشسته و شهلا که از کنارش رد می شود دستی برشانه اش می زند و ترانه ای عاشقانه ( از میان ترانه های بی شمار ترکی و فارسی که روز بعد هم برایمان می خواند) برایش زمزمه می کند؛ با تمام سعیی که می کنم نمی توانم این ترانه را بیش از چند ساعت در ذهن نگاه دارم اما همین کافی است که بفهمم درد دخترک چیست.
شهلا جاهد را خاله شهلا صدا می زنند و از حرفهایشان می شود فهمید که شهلا آنجا تقریبا همه کاره است و بقیه برای کارهایشان از او اجازه یا راهنمایی می گیرند. قتلی ها معمولا در این بندنگهداری نمی شوند و احتمالا شهلا را به خاطر حسن رفتار به آنجا آورده اند. ما را به اتاقی می برد که باید شب را در آنجا بگذرانیم. اتاقها و در واقع سلولها در ندارند و پرده ای بزرگ بر سردرهلالی شان آویزان است که بیشتر اتاقها پرده را دو طرف درگاه جمع کرده اند .
اینکه نمی دانم شهلا قاتل همسراول ناصرمحمدخانی بوده یا نه باعث می شود در رفتارم سرگردان گیج باشم گرچه از کلیت شخصیتش و روحیه عاشقانه اش خوشم می آید.در راه به او می گوییم دوست و همکار رویا کریمی مجدیم و محبوبه عباسقلی زاده که او هم ، زمانی هم بند شهلا بوده . این باعث می شود نظرش عوض شود و ما را به اتاق خودش ببرد. اتاق او یکی از 5-6 اتاق 20 متری است که در کنار راهروی L مانندی قرار دارد. پنجره ای یک متری گوشه دیوار است .تختهای سه طبقه دور تا دور اتاقند و چند تا تخت خالی که پتویی روی آن پهن شده، دور از هم هست که ما باید روی آنها بخوابیم. ملحفه های رنگی تمیز چین دار از کناره تختها آویزان است.و پایین هر تخت یک تشکچه پهن شده. با ورود ما سرها یکی یکی از زیر پتوها بیرون می آید تا تازه واردین را وارسی کند. هیچ کس حرفی نمی زند. مریم در راه گفته باید حواسمان را جمع کنیم تا مشکلی برایمان ایجاد نشود،
- چه مشکلی؟
- چه می دونم. خطرناکه دیگه. من یه چیزای بدی شنیدم.
شهلا سفره کوچک رنگینی پهن کرده ، تن ماهی و کاهوی تازه ومیوه...در بشقابهای چینی. تعارف می کند تشکر می کنیم و می گوییم در اعتصاب غذا هستیم .برایمان چای می ریزد در فنجانهای کوچک چینی و فنجان خودش را هم که در مقیاس ترکی است نشان می دهد که حواسمان باشد اشتباهی ننوشیم تخت شهلا طبقه اول است و دور تا دور تختش پرده ای به رنگ روشن کشیده . من که قبلا شنیده بودم در و دیوار تختش پر از عکسهای ناصر محمدخانی است خیلی کنجکاوم داخل آن را ببینم می خواهم ازش درباره جریان قتل سوال کنم و اینکه آیا واقعا او قاتل لاله بوده یا نه ولی از این می ترسم که باعث ناراحتی اش شود و رفتارملایمش تغییر کند. ترجیح می دهم فعلا سکوت کنم . شهلا میگوید مجله زنان به زندان می آید ولی با چند ماه تاخیر. می گویم رفتم بیرون به مسئول اشتراک مجله می گویم. در حال صحبت با شهلا هستیم که دختر جوان و ظریفی رو به ما می گوید من هم آدم معروفی ام ها! و کودکانه می خندد."جرمم زورگیریه " باورکردنی نیست! دختری با آن جثه کوچک و ظریف؟ اسمش لیلاست و برخلاف بقیه که بین 40 تا 60 سال سن دارند جوان است و حدودا بیست ساله. شوهرش از او به عنوان همدست و شاید طعمه استفاده می کرده و حالا او تا چند ماه دیگر آزاد می شود ولی شوهرش به هفت سال زندان محکوم شده است و در زندان رجایی شهر زندانی است. تختهای خالی فاصله زیادی از هم دارد و تازه واردی ما و فضای سنگینی که هنوز به آن عادت نکرده ایم باعث می شود ترسی پنهان داشته باشیم . بنابراین وقتی مریم پیشنهاد روی زمین کنار هم بخوابیم بلافاصله قبول می کنیم. خانم مهربانی که هرگز چهره آرام و مادرانه اش را فراموش نخواهم کرد بالش و پتوی خود را به ما می دهد.شرمنده می شوم از اینکه او نمی داند ما چرا می خواهیم روی زمین بخوابیم و اینطور با سخاوت با ما رفتار می کند. بعدا می فهمم جرمش مالی است.
خوابمان نمی آید و از طرفی کنجکاویم بند بالا را ببینیم. بند نوجوانان بر خلاف بند بزرگسالان هنوز بیدار است و با تشرهای خاله شهلا و مسئول بند از رو نمی رود. عسل ، ما را به اتاقش می برد و به هم بندی هایش معرفی می کند.می نشینیم وسط اتاق روی زمین و آنها دور ما حلقه می زنند و سوال و جواب . جرمشان را می پرسم. رابطه، مواد، رابطه، قتل، فرار از خانه ... دختری که آرایش مرتبی هم دارد می گوید اتهامش زنای محصنه است و شوهرش لوش داده. می گوید خیلی می زدتش و چند بار هم تقاضای طلاق کرده بوده که شوهر مخالفت می کرده.«فقط می خواهد مرا آزار دهد» می پرسم چطور ثابت کرده رابطه داری؟ می گوید" ازم عکس داره". طبق چیزی که از شادی صدر شنیده ام زنای محصنه خیلی سخت اثبات می شود و وجود چهار شاهد عینی یا چهار بار اقرار متهم آن را ثابت می کند.بنابراین صرف وجود یک عکس نمی تواند چیزی را ثابت کند. به او می گویم کافی است انکار کند و از سنگسار نجات پیدا کند ولی او هیچ از قانون نمی داند.
از بالای طبقه سوم یکی از تختها یک دختر لاغر کم سن بلند می شود و با لحن تهدید آمیزی می گوید:" آی آبجی دو دقه است اومدی تو بند می خوای پرونده همه رو بیرون بکشیا!" دخترهای پایین شروع می کنند سروصدا کردن که اینا دوستامونن و ... می گویم نمی خواهم فضولی کنم ولی موسسه ای را می شناسم که وکالت زنانی را که مجرمند به طور رایگان می پذیرد وکمکشان می کند. این را که می شنود می پرد پایین و می نشیند کنار ما. دختری که به نظر می رسد مسئول بند است تذکر می دهد که وقت خواب است و ما هم حق نداریم به این بند بیاییم شماره تلفن خودم را بهشان می دهم و قول می دهیم فردا هم به سراغشان برویم.
در راه برگشت به اتاق دو نفر را می بینیم که اول راهرو نشسته اند و متوجه می شویم آنها شبها کشیک می دهند و در ازای آن امتیازاتی مثل وقت تلفن یا به قول خود زندانی ها"تایم"می گیرند و بعدا آن را به دیگران که لازم دارند می فروشند. دختری باریک و بلند با دستمالی روی دهان از کنارمان رد می شود. مریم می شناسدش و صدا می زند: کبری؟ کبری رحمانپور است[1]. با خوشحالی با او سلام و احوالپرسی می کنم و فراموش می کنم که فقط من او را می شناسم و چقدر با خواندن خط به خط داستان زندگی اش و جریانات دادگاه تمام بدنم لرزیده و عمق زشتی و دهشتناکی فقر را درک کرده ام ؛ که اگر زن باشی زشت تر و خشن تر خواهد بود. مریم به کبری می گوید" افراد زیادی بیرون زندان دنبال کار تو هستند و برایت تلاش می کنند" و از وبلاگی می گوید که برای او راه اندازی شده . کبری آرام و متین نگاه می کند و با لبخندی تلخ می گوید کاش عدالت برای همه زنان اجرا شود.
به اتاق که می رسیم شهلا هنوز بیدار است. از شهلا سراغ چند تا از زندانی های معروف را که وکلای مدافع حقوق زنان دارند می گیریم و او که بهتر از خودمان می داند دنبال چه هستیم اسم تک تکشان را می گوید: اکرم قویدل، اشرف کلهر، کبری رحمانپورو ... می پرسد:" آن کسی که شما را بازرسی بدنی کرد اکرم قویدل بود"
باورم نمی شود. همه چیز مثل یک فیلم سینمایی شده. بیرون این دیوارها آسیه امینی برای آزادی اکرم تلاش می کند و این طرف دیوار اکرم، باید آسیه را ببرد داخل انفرادی ، بدنش را بگردد و در را به رویش قفل کند. نمی دانم باید بخندم یا گریه کنم.
به اکرم که می گویم، او هم باورش نمی شود:«همانی که رفت بچه من را دید؟ بخدا نشناختمش....» [2]
و این آشنایی چقدر برای هر دو طرف در عین شیرینی، تلخ است.
با زارا و مریم درباره پرونده آنها بحث می کنیم و فکر می کنیم دیگر چه کسانی در زندان اوین هستند که؛ شهلا بدون مقدمه برمی گردد و با تلخی و کمی خشم می گوید اینجا برای شما مثل اردو است. جا می خورم. راست می گوید ظاهر ما اصلا ناراحت و ناراضی به نظر نمی آید و حتی از این همه کشف و تجربه جدید در یک روز هیجانزده هم هستیم. خودم را سرزنش می کنم و تا لحظه آخر ،جمله او را فراموش نمی کنم و در رفتارم احتیاط بیشتری به خرج می دهم.
در حالیکه وسط اتاق کنار هم ردیف شده ایم و پچ پچ می کنیم خوابمان می برد. خوشبختانه اینجا مثل بند 209 چراغ تا صبح بالای سرمان روشن نیست وبالاخره بعد از دو شب؛ در تاریکی می خوابیم. تاریکی هم نعمتی است!
صبح زود، طوری که برای خودم هم عجیب است از خواب می پرم . بچه ها هنوز خوابند. در حالیکه کلّ دار و ندارم هزار تومانی است که آخرین دفعه از کیفم برداشتم به طرف فروشگاه می روم بسته است. کنار تلفن چند نفر ایستاده اند. می پرسم می شود با کارتشان زنگ بزنم یکی می گوید نه و دیگری کارتش تمام شده است. به اتاق برمی گردم بچه ها بیدار شده اند.شهلا کارتش را به ما می دهد و هر چه اصرار می کنیم پولش را بدهیم قبول نمی کند. اما مشکل تازه شروع می شود. اینجا وقت تلفن هرکس ثابت و مشخص است. یک برگه در کنار هر دستگاه تلفن است که ساعت تلفن هر اتاق را مشخص کرده است و اگر کسی در غیر آن ساعت زنگ بزند کمترین مجازاتش یک کلیک روی دکمه قطع تلفن است و فحش و دعوا هم سرجایش. مگر اینکه وقت خریده باشی. خوشبختانه کلید حل مشکلات به دادمان می رسد، با یک تذکر خاله شهلا، دریا شکافته می شود و به پای دستگاه تلفن می رسیم. به وکیل و خانواده هایمان زنگ می زنیم. به نیما می گویم حال مهناز محمدی و خانم گوارایی و پروین اردلان خوب نیست و حرف بازجو را که گفته بود به خانواده ات اطلاع بده برایت وثیقه بیاورند بازگو می کنم. مریم نگران مادرش است و می خواهد با او صحبت کند ولی مادرش خانه نیست.
تلفن که تمام می شود تازه یادمان می افتد که صبحمان را با چند صد زندانی اوین در بندعمومی زنان آغاز کرده ایم. همیشه دوست داشتم بدانم یک روزِ زنان زندانی چگونه می گذرد حالا هر لحظه برایم غنیمت است.کاش قلم و کاغذ داشتم تا هرچه را که می بینم بنویسم. کاش ضبط صوت داشتم تا با تک تک زنان بند مصاحبه کنم. هر کدام یک گزارش مفصل جنجالی می شد.
به اتاق برمی گردیم.همه صبحانه خورده اند و البته هریک در سفره جداگانه.صبحانه یا پنیر است یا کره و مربا. بالاخره متوجه می شویم این بند عموما برای مجرمان مالی است. کسانی که تا دیروز آسوده و آبرومند زندگی می کرده اند و به خاطر یک اشتباه به زندان افتاده اند. می گویم اشتباه چون تا جایی که دیدیم اکثرا به خاطر ناآگاهی نسبت به قانون یا بی احتیاطی در دادن چک و ضمانت و ... و اعتماد نابجا دچار دردسر شده بودند.
همان خانم مهربان دیشبی را می بینم که دفتر و کتابی زیر بغل زده و می گوید می روم فرهنگی . "بخش فرهنگی زندان، کلاسهای مختلفی داره که هرکس در کلاسهاش شرکت کنه امتیاز می گیره" این را می گوید و به کلاس قرآن می رود. فرهنگی، حیاط، آشپزخانه و اتاق مددکاری را یکی یکی گز می کنیم کارگاههای خیاطی و ... پایین هستند که تا آخر نمی توانیم ببینیمشان. فرهنگی از همه جالبتر است.
بخش فعالیتهای فرهنگی که به اختصار "فرهنگی" نامیده می شود شامل سالن ورزش ، کتابخانه وکلاس کامپیوتر است که به نظر می رسد اتاق کامپیوتر فقط در حد یک اسم است. به غیر از کلاس قرآن که زنان مسنتر در آن به چشم می خورند بقیه عموما جوان هستند. اصولا جوانترهای زندان بیشتر به خودشان می رسند، آرایش می کنند، کلاس ورزش می روند و کتاب می خوانند.
کتابخانه اتاقی 12-13 متری است که حدود 7-8 قفسه کتاب دارد. کتابها اغلب کهنه هستند.روزنامه و مجله هم هست. 4-5 نفر در کتابخانه نشسته اند. مسئول کتابخانه دختری است زیبا حدودا 30 ساله که به خاطر حمل مواد مخدر به حبسی طولانی مدت محکوم شده است.چند کتاب را ورق می زنم. خانمی حدودا 45 ساله با مریم صحبت می کند به خاطر چک برگشتی در زندان است. نیم ساعت پیاپی حرف می زند و اگر دل به دلش بدهی تا فردا هم برایت حرف دارد.حق هم دارد:" 20 سال زحمت کشیدم و بچه های این کشور را درس دادم.آیا این رسمش است که به خاطر چک برگشتی یک معلم آبرومند را به زندان بیاندازند؟"
مربی بدنسازی می آید و دختران جوان جمع می شوند در سالن و تمرین آغاز می شود. به نظر می رسد مربی هم از خود زندانیان است. در زندان همه قشری وجود دارد.
دو تلفن یکی کارتی و یکی رمزی هم در بخش فرهنگی است که جایزه کسانی است که به کلاس می روند. تلفن کارتی صفی طولانی دارد ولی وقتی کاری برای انجام دادن نداشته باشی و چند روزی هم از اخبار به دور مانده باشی تلفن زدن بهترین راه گذران وقت است. به انتهای صف می روم میترا که قبلا باهاش آشنا شده ام و سعی دارد کمکمان کند مرا به طرف دستگاه تلفن رمزی می برد و می گوید شماره ات را بگو. صدای چند نفر درمی آید ولی میترا می گوید وقت خودش را به ما داده. تلفن می زنیم و وقتی می خواهیم لااقل هزینه مکالمه را حساب کند زیر بار نمی رود و حتی ناراحت می شود. واقعا برایم عجیب است که او با چه نیتی و با چه انگیزه ای انقدر محبت می کند. همه می دانند وقتی در زندان باشی یک ریال هم برایت غنیمت است. در عوض او تنها از من می خواهد که باهاش پینگ پنگ بازی کنم. چند لحظه بیشتر بازی نکرده ایم که من و زارا را به دفتر رئیس زندان صدا می زنند. مریم نگران می شود که چرا او را صدا نکرده اند .مریم را هم با خود می بریم.مهتاب( اسمی که خودمان روی زندانبان بند 209 گذاشته ایم) را با چند پاکت کوچک سفید در دست می بینیم.ظهر است و زمان دارو! در زمان تشکیل پرونده، بیماریهای زندانی را می پرسند و درمان و مراقبت لازمه را در مورد او یادداشت می کنند و اگر دارویی لازم داشته باشد برایش تجویز می کنند. من هم که می دانستم به احتمال زیاد به معده درد مبتلا خواهم شد رانیتیدین و کلینیدیوم سی و یک آرامبخش درخواست کردم که ظهر و شب برایم می آوردند و من، به جان شادی که قبلا این نکته را به ما گفته بود دعا می کردم . فکر نمی کردم حالا که از بند 209 به بند عمومی منتقل شده ام باز هم قرصم را بیاورند. در هرحال از آزادی خبری نیست ولی فرصت خوبی است که با رئیس زندان صحبت کنیم.خانم رضایی رئییس بند عمومی زنان زندان اوین، زنی حدودا 37 ساله است با جثه ای کوچک که در چادر مشکی کوچکتر هم به نظر می رسد . پشت میز اتاق کوچکش نشسته و عصبی و خسته به نظر می رسد. تصورم از رئیس زندان زنی خشن تر و تنومندتر بود . جراتمان بیشتر می شود به او می گوییم اتهام ما سیاسی است و نگه داشتن ما در بند عمومی خلاف قانون است. مودب و حتی می توان گفت مهربان است .میگوید قدرتی ندارد و فقط زندانبان ماست.
ظهر است به اتاق برمی گردیم. یکی می پرسد چرا صدایتان می زدند؟ گفتم برای قرص. با تعجب می گوید هنوز نیامده قرصی شده اید؟ قرصی ها زندانیانی خطرناک یا دارای مشکلات عصبی هستند که با قرصهای قوی، آرام نگه داشته می شوند . غذا را آورده اند و سهم هرکس را داده اند. ظاهرش اصلا جالب نیست و زندانیان،با اکراه آن را می خورند. لیلا نانها را تقسیم می کند و جیره هرکس را می دهد . برای ما نمی گذارد. شهلا می گوید" تو کاری نداشته باش سهمشان را بده خواستند می خورند نخواستند نمی خورند". خانم مهربان به لیلا می گوید نانهای قبلی را به او بدهد؛ بعد شروع می کند به خرد کردن نانها. نگاه پرسشگر مرا که می بیند می گوید:" ما که اینجا کاری از دستمون برنمیاد لااقل این گنجشکهای بیچاره را سیر کنیم شاید کسی هم در غربت بچه های مارا سیر کند". بچه هایش در عراقند و سالهاست آنها را ندیده.
شهلا به لیلا می گوید از اتاق کناری ضبط را بگیرد بیاورد. یک نوار ترکی می گذارد و خودش هم با آن شروع به خواندن می کند. قشنگ می خواند. می آید کنار تختش می نشیند.ظاهرا با خودش زمزمه می کند ولی مخاطبش ما هستیم:" یک روز سه شنبه بالاخره می آیند و می برندم، و همه چیز تمام می شود". مریم می پرسد رضایت نمی دهند؟" اگر هم بدهند پای چوبه دار می دهند". بالش را در آغوش می فشارد وآهی می کشد و می گوید " که چقدر دوست داشتم بازهم ناصر را بغل بگیرم..." تلویزیون روی یخچال روشن است و سریال نشان می دهد. هرچند اتاق یک تلویزیون و یخچال دارند. نگاهی به قالیچه وسط اتاق می اندازم و ملحفه های نو و خوشرنگ تشکها. به شهلا می گویم از نظر امکانات رفاهی مشکل زیادی ندارید نه؟ شهلا می گوید:" مشکل ما خودمانیم. مشکل، خوابیدن و زندگی کردن حداقل 15 نفر در یک اتاق است مشکل، ناسازگاری ما با هم است". راست می گوید و رفتارشان هم این را نشان می دهد. جز در موارد ضروری با هم حرفی نمی زنند غیر از لیلا که روح زندگی اتاق است و گاهی که نمک می ریزد جو سرد اتاق را می شکند. ذات زندان و اسیری افسرده کننده است و پراکندگی و تنوع سنی و چغرافیایی و فرهنگی و .. به اختلافات دامن می زند.
لیلا با یک سینی در دست وارد اتاق می شود. با ناراحتی می گوید:" سبزه ها خراب شده". چند روزِگذشته، هوا ابری بوده واز تنها پنجره کوچک اتاق، نور کافی به سبزه های عید نرسیده . به جای لیلا بغض می کنم. این طفلی ها شب عید اینجا هستند؟ و یک لحظه با خود فکر می کنم شاید خودم هم اینجا باشم .
خانمی که تختش کنار تخت شهلاست داستان خودش را تعریف می کند. سالها با شوهرش اختلاف داشته و شوهرش یک چک سفیدامضای او را که برای دانشگاه بچه ها کنار گذاشته بوده با مبلغ کلانی خرج کرده و بعد از به زندان افتادن زن او را طلاق داده است. آن یکی برای ضمانت، سندی را گرو گذاشته بوده که بنگاهدار با استفاده از آن کلاهبرداری کرده و زن به زندان افتاده است.
یک برگ کاغذ می گیرم( راستی برگه را از کدامشان گرفتم؟) . روی یکی از تختهای خالی طبقه دوم دراز می کشم. بالاخره باید به این وضع عادت کنم، هرچه زودتر بهتر. سعی می کنم از وضعم راضی باشم و محیطم را دوست داشته باشم. دراز می کشم. احساس خوبی است. چند جمله کوتاه فقط در حدی که بعدا خودم سردربیاورم می نویسم.همه شان آدم را زیر نظر دارند. اگر زیاد بنویسی شاید دیگر نتوانی یک کلمه هم ازشان بشنوی. دختری که 23-4 ساله به نظر می آید و جایش بالای تخت لیلا و در امتداد تخت من است به من نگاه می کند. تا این لحظه یک کلمه هم حرف نزده. می گوید:" حالا زندان خوبه؟ می خوای تو اینجا بمون من برم. توهم تحقیقاتت رو کامل کن" . لحنش کاملا جدی است و بعد هم از اتاق می رود بیرون.
لیلا خیلی دوست دارد با ما درددل کند. می پرسم تعریف کن چطوری زورگیری می کردی؟ زیاد مایل نیست دراین باره حرف بزند."من بیرون در می ایستادم و او می رفت داخل..." ادامه نمی دهد و می پرد سر این بحث که "ده سال از من بزرگتره. من زن دومشم" می فهمم بیشتر دوست دارد از زندگی خودش بگوید تا جریان زورگیری و دادگاه. " شوهرم وقتی قضیه زنی را شنید که شوهرش رو کشته و بعد هم پخته بود، گفت اگه قدرت داشتم همه زنها و دخترا رو می کشتم. من بهش گفتم حتی منو؟ گفت نه تو رو واسه خودم نگه می داشتم . من بهش گفتم ولی من اگه قدرت داشتم حتی تو رو هم زنده نمی گذاشتم". با خنده به من نگاه می کند و می گوید:" مردا رو باید کشت. همه شونو". می گویم چون شوهرت هفت سال محکومیت دارد می توانی طلاق بگیری. می گوید " گفته اگه طلاق بگیری بیام بیرون می کشمت، می خوام برم کلاس خیاطی".
شهلا برایمان چای می ریزد. دختر جوانی که قبلا شنیده بودیم دو نفر را کشته دم در ایستاده . موهایش را تیفوسی زده و بلوزآستین کوتاه و شلوار به تن دارد. می گوید می خواهد با ما حرف بزند. قتلی بودن یک نوع شخصیت و ابهت محسوب می شود. با گفتن اینکه قتلی هستی یک حس احترام آمیخته با ترس در طرف مقابل ایجاد می کنی. این برای ما که کوتاه مدت آنجا بودیم چندان مصداق نداشت ولی اعجاز آن را در چهره زندانیان می دیدیم. هدیه مویدی 21 ساله. در حالیکه چمباتمه زده می گوید دو نفر را کشته ام. ولی وقتی از اول ماجرا شروع به تعریف می کند همه چیز معلوم می شود. با پسری که عضو یک باند جعل اسکناس بوده رابطه داشته و پسر برای ایجاد شک کمتر، از او برای جابجایی پول وغیره استفاده می کرده تا وقتی که باند لو می رود. و اما جریان قتل مربوط به داخل زندان بوده است. به محض اینکه این را می گوید ماجرای قتل در بند زنان بر سر مسائل ناموسی که مدتی قبل خوانده بودم به خاطرم می آید. معروف است که در بند زنان، عده ای که معمولا هیکلی تر و خشن ترند مردند و تیپ مردانه می زنند. اینها به خاطر نیاز جنسی ، با زنان و دختران دیگر رابطه برقرار می کنند که اگر دو طرف راضی باشند مشکلی نیست و گرنه مشکلاتی مثل فیلم"زندان زنان"[3] پیش می آید. در این بین بحثهای رقابت و مسائل ناموسی هم مثل همان روابط مردها با یکدیگر پیش می آید که از قرار معلوم قضیه قتل مربوط به کسی بوده که چشم به ناموس آن یکی داشته و شبانه به قتل می رسد. اما روایت هدیه چیز دیگری بود. " دهن لقی می کرد و خبرمی برد ما هم چند نفری شب رفتیم سر وقتش، نمی خواستیم بکشیمش ولی خب مرد دیگه". همینطور که دارد حرف می زند به دستها و مچ دستش نگاه می کنم زخمهای عمیقی که نتیجه خودزنی است روی رگهای مچ دستش است و گوشت اضافه آورده. روی دستش هم جای چندین سوختگی عمیق با سیگار است. "خب دومی جریانش چی بود؟" " هیچی اولی رو که نفهمیدن ولی دومی رو که خبرچینی می کرد و پرروبازی درمی آورد رو که ادب کردیم یک نفر فهمید و رفت لو داد".
"حرفاشو باور نکن" این جمله ای بود که تقریبا هربار که پای صحبت کسی می نشستیم و دهانمان از تعجب باز می ماند نفر دیگری به ما می گفت و با گفتن این جمله داستان خودش را شروع می کرد مثل هزار و یک شب و پایانی هم نداشت. آخر نمی فهمیدی کدام راست می گوید و کدام دروغ.
از اتاق می زنیم بیرون. هوا بارانی است. به حیاط زندان می رویم. محوطه ای بین چهار دیوار بلند و سر به آسمان کشیده. دور تا دور طناب لباس و لباسهای خیس و مچاله روی آن. یاد آن همه "رابطه ای" می افتم و شرایط غیربهداشتی شستشو و خشک کردن لباسهای زیر، همه روی یک بند و گاهی روی هم.
کمی که در حیاط قدم می زنیم مریم می گوید درست است که اینجا کلی چیز برای دیدن و شنیدن وجود دارد ولی ما نباید فراموش کنیم که آوردن ما به این بند غیرقانونی است. تصمیم می گیریم به دفتر رئیس زندان برویم و اگر موافقت نکرد ما را پیش بقیه ببرد همانجا بست بنشینیم. همین کار را هم می کنیم. همینطور که روی زمین نشسته ایم جعبه های مواد خوراکی و غیره برای فروشگاه می رسد و زندانیانی که از ظاهر و لباسشان معلوم است مربوط به بند یک هستند کارتنها را بر دوش می گیرند و از پله ها بالا می برند تا در ازای آن چند قلم جنس بگیرند. قبلا در صف فروشگاه دیده ام که بدون پرداخت پول چای و قند و ... می گرفتند. دو نفر از زندانیان که "رای آزاد "هستند جلوی در، نگهبانی می دهند و ورودی ها را تحویل می گیرند و بازرسی بدنی می کنند و تحویل رئیس زندان می دهند. رای آزادها زندانیانی هستند که با در نظر گرفتن تخفیف در مجازاتشان می توانند به تناوب مدتی در زندان و مدتی خارج از زندان باشند همچنین بعضی از کارها به آنها محول می شود. داشتن یک کار و مشغله در زندان، حتی بدون دستمزد هم نعمتی است.
ده بیست نفر را در مدتی که آنجا نشسته ایم می آورند.اکرم با ورود هر بازداشتی یک دستکش یکبار مصرف دستش می کند و می رود داخل اتاق بازرسی وبعد از چند دقیقه می آید بیرون. یک خانم شیک پالتوپوش رو به ما می گوید:" هفت قدم میرم به حضرت عباس که من ندزدیدم، بهم تهمت زدند" و این جمله را چند بار تکرار می کند. دو نفر زیر بازوی زنی را گرفته اند و می آورند داخل، همین که دستشان را برمی دارند مثل حلوا وا می رود و پخش زمین می شود. سرش آویزان است و از دنیای اطراف خود بی خبر است، حتی نفهمیده او را به کجا آورده اند. با اینکه می دانم متوجه من نمی شود خجالت می کشم نگاهش کنم ولی معلوم است که نشئه است. به هزار بدبختی می برندش توی اتاق بازرسی و اکرم با خونسردی کامل کارش را انجام می دهد و بیرون می آید. رفت و آمد زیاد است و همه کیسها جالبند. کاش زودتر آمده بودیم اینجا. دختری با ضمانت یکی از اقوامش آزاد می شود. خونسردانه تعریف می کند از خانه شان در دزفول فرار کرده بوده و در تهران با یک سرباز آشنا می شود، وقتی می ریزند در خانه که بگیرندشان سرباز خودش را از ساختمان پرت می کند و کشته می شود. اکرم به شوخی می گوید "به یک سرباز بیچاره هم رحم نکردی؟ "دختر زیر لبی میگوید اینم شانس گوه ما! می پرسم حالا چکار می کنی؟ به مسخره می گوید برمی گردم خانه. انگار ازش تعهد گرفته اند به خانه برگردد. یکی از رای آزادها اهل مشهد بود تعریف می کند که به خاطر حمل 100 گرم مواد دستگیر شده. مواد را به خانه مورد نظر می برد که تحویل بدهد که مامورها می ریزند می گوید با اینکه می توانسته انکار کند گفته مواد مال اوست . کل پرداختی هفتاد هزار تومان بوده که بعد از کسر هزینه رفت و آمد 50 هزار دستش را می گرفته " به خاطر 50 هزار تومان افتادم زندان"
با هم صحبت می کنند که مرخصی عید چند روز است و می خواهند چکار کنند و کجا بروند. بعضی، از مرخصی استفاده نمی کنند چون جایی ندارند بروند و پولی ندارند که خرج کنند.
دختری را در حال غش به دفتر می آورند، همانی است که شوهرش به جرم رابطه به زندان انداخته بودش . به بیمارستان زندان منتقلش می کنند . ماموران می گویند بعد از صحبت تلفنی با شوهرش اینطوری شده. گویا هنوزنه قصد دارد او را طلاق دهد نه از شکایتش بگذرد و به قول خودش « فقط می خواهد او را آزار دهد».
اکرم مهدوی که بعدا می فهمم از زندانیانی است که شادی صدر به او مشاوره می داده وارد جمع می شود و طبق روال زندان، با افتخار می گوید جرمش قتل یا بهتر بگویم شوهرکشی است. البته بلافاصله شروع می کند به سر هم کردن یک داستان که نه اینطور نبود و اصلا من نکشتمش. برای اینکه به حرف بیاورمش، وانمود می کنم به جرم رابطه آنجا هستم و تشویقش می کنم "ایول ! خوب کاری کردی ! حالا چطوری کشتیش؟" گل از گلش می شکفد و با نفرتی که ناگهان در چهره اش نمایان می شود می گوید "چهار نفرو از شرش خلاص کردم". اکرم زن چهارمش بوده و همه زنها از دم ، طعم کتکهایش را چشیده بوده اند.
بچه ها را چند تا چند تا از مقابل ما می برند برای بازجویی با هرکدام چند کلمه حرف می زنیم و حال دوستان بیمارمان را می پرسیم. نگهبانها برخلاف قبل مانع صحبت ما نمی شوند و حتی جای گرم و نرمشان را در کنار رادیاتور به ما تعارف می کنند.
مسئول زندان از اتاق بیرون می آید و می گوید همه آزاد می شوید. اسامی را نگاه می کنم اسم ما سه نفر از قلم افتاده یا شاید قرار نبوده آزاد شویم. از او می خواهیم با مسئولان بند 209 تماس بگیرد.اسممان اضافه می شود. شانس آورده ایم که آمده ایم پایین جلوی چشم وگرنه فراموش می شدیم و معلوم نبود تا کی در بند عمومی زنان باقی می ماندیم! با خوشحالی زیاد برمی گردم وسایلم را از اتاق بردارم. وارد اتاق که می شوم شادی ام تمام می شود دلم نمی آید آن خانم مهربان، لیلا، شهلا و بقیه آنهایی که حتی فرصت نشد اسمشان را یاد بگیرم ترک کنم. دلم برایشان تنگ خواهد شد برای تختم که تنها چند دقیقه روی آن دراز کشیدم و چشم به تخت بالایی دوختم تا حس زندانی بودن را بهتر درک کنم برای میترا با آن بیان متین و بزرگواریهایش.راستی چرا ازش نپرسیدم جرمش چه بوده؟ شاید پرسیده ام و میان دهها جرم و مجرم دیگر از یادم رفته. به طرز احمقانه ای به شوهر پیدا کردن برای لیلا فکر می کنم بلکه بدبیاریهای بی پایانش پایان یابد. خانم مهربان مرا بغل می کند و می گوید کاش همه جوانها مثل شما باشند من با دیدن شما روحیه می گیرم. برایم دعا می کند و امیدوار است همه این بی عدالتی ها روزی خاتمه یابد. خانم کنار دری که کمی سر تلفن زدن باهاش بحثم شد ولی بعد حسابی باهاش دوست شدم با همان غرورش می گوید" دختر جون برو و دیگه هم فکر نکن اینجا سوئده" و خنده اش زمانی که گفتم ما حقوق برابر زن و مرد را می خواهیم به خاطرم می آید و می گویم" شاید هم شد!". شهلا در فروشگاه حسابی سرش شلوغ است و نمی توانم ازش خداحافظی کنم ولی در راه میترا را می بینم. شرمنده ام که وقت نشد مفصل با او صحبت کنم. جلوی در غوغایی است. موکلین شادی و بقیه ،پیغامهایشان را می گویند که به گوش وکلایشان برسانیم اکرم سفارش می کند به شادی بگوییم تا یک ماه دیگر آزاد می شود. ساعت حدود 11 شب است و آخرین مراحل تحویل ما به بند 209 و بعد هم آزادی طی می شود. به پیشنهاد آسیه که همیشه فکرش خوب کار می کند هرچه پول در جیبهایمان داریم بین آنها تقسیم می کنیم و هرچه خوراکی خریده ایم به آنها می دهیم. ما که از اینجا بیرون برویم جمعیتی با گل و شیرینی به استقبالمان خواهد آمد و از فردا زندگی راحت و آسوده خود را آغاز خواهیم کرد و آنها می مانند و دیوارهایی که نه این سویش طعم آزادی را خواهند چشید نه آن سو
نه روسری نه توسری!