خانوم ! اينا رحم و مروت ندارن! مارو ببخشید!
عزیزم! خیلی وقته ندیدمت و هنوز همون چهره شاداب و خندونت تو ذهنمه.حالا این همه بلا سر تو اومده؟ حالا این خوکهای کثیف با تو اینطور رفتار کردند؟ با تو؟ عزیز دلم!
در طول خوندن ای میلت قلبم اومده بود تو دهنم و تند تند می خوندم که ببینم اخرش چیکارت کردن و فقط همین که می دونستم دارم ای میلت رو می خونم و این معنیش اینه که تو زنده و سالمی آرومم می کرد.
نازنینم ! اینو برای من ای میل کردی و خواستی اسمت رو نیارم. می دونی که کاری از من برنمیاد جز اینکه تجربه ات را اینجا بگذارم که هم وطنان عزیزمون! بخونن و لذت ببرند از بی شرمی و نکبتی که توش غرق شدند
ديروز 28 شهريور، 7 رمضان، ساعت 4:30 بعد از ظهر از سر كارم بيرون اومدم، خيلي خسته بودم، از صبح كار سنگين كرده بودم و عليرغم اينكه پريود بودم و روزه نبودم هيچي نخورده بودم، از كنار بزرگراه كه رد مي شدم تا به ايستگاه اتوبوس برسم يه ماشين گشت يه خورده جلوتر از من نگه داشت، باور نمي كردم بخوان به من گير بدن، شايد لازمه كه لباسم رو توضيح بدم، من يك مانتوي مشكي كوتاه و گشاد با يك شلوار مشكي بلند و گشاد پوشيده بودم و يه شال بزرگ سورمه اي سرم بود و نه تنها يك ذره آرايش نداشتم و حتي كرو پودر هم نزده بودم، بلكه رنگ پريده و خسته هم بودم. كفش بسته و جوراب هم پوشيده بودم.
يك سرباز پياده شد و يك دختر چادري اومد جلوي منو گرفت، تعجب كردم، از من پرسيد چرا مانتوي كوتاه پوشيدي؟ من گفتم مانتو و شلوار من گشاده و بدن نما نيست و اون ازم خواست سوار ماشين بشم، الان هر چي فكر مي كنم كه چرا سوار ماشين شدم تنها چيزي كه به ذهنم مي رسه اينه كه از خستگي قدرت استدلال و درك وقايع رو نداشتم. فكر مي كردم مي خوان با ما توي ماشين حرف بزنن و يه خورده جلوتر ما رو پياده كنن! اتفاقا به يكيشون گفتم خانم سمت شرق نمي رين، من مسيرم سيدخندانه! باور كن اينو جدي گفتم.
دوتا دختر ديگه هم تو ماشين بودن، يكيشون 17 سالش بود و اصلا آرايش نكرده بود، يك مانتوي رنگي بلند پوشيده بود و طفلي اندام اونجوري هم نداشت، خيلي لاغر مردني بود، بهش مي گفتن مانتوي تو خيلي بدن نماست ولي داستان چيز ديگه اي بود. يكهو به خودم اومدم و ديدم كه دم كلانتري مارو پياده كردن و بردن توي كلانتري 137 گيشا. اصلا باورم نمي شد، جدي كپ كرده بودم. چند نفر از والدين كه دم در بودن از ديدن من تعجب كردن و گفتن تو رو براي چي گرفتن؟!
حالا مي خوام يك سابقه از شرايط روحي خودم بگم، چيزي كه تو يادت مي ياد يه دختر سر زنده و شاد و دوستانه است كه خيلي ها دوستش داشتن و بهش احترام مي گذاشتن، الان هم تقريبا همونه با اين تفاوت كه يك سلسله اتفاقات بد و شرايط سخت كاري باعث شده كه يك ژن عصبي رواني كه توي بعضي از افراد خونواده من هست و متاسفانه منهم اونو دارم بروز كنه، من 7 ماه پيش با اصرار شوهرم جنين 2 ماهه ام رو سقط كردم و اون حادثه جدا يك شوك بزرگ بود براي كل زندگي من. توي شرايط كاري خيلي سختي هم قرار دارم كه دائم دارم با كارفرمام كلنجار مي رم كه حجم كار منو كم كنه، ولي متاسفانه چون كمتر كسي تخصص منو داره اونها هم تا حالا موفق نشدن اين خواسته منو انجام بدن. با شوهرم بعد از سقط جنين جلسات مشاوره مي رفتم و به اينجا رسيديم كه مشاور لا به لاي جلسات تشخيص داد كه من يه مشكل عصبي و هيجاني دارم، اون حدس مي زد كه اسمش Bipolar باشه و به من گفت كه بايد پيش روانپزشك برم و دارو مصرف كنم،اما من حسابي كلافه شده بودم از جلسات بيحاصل مشاوره و احساس كردم كه اون داره بعد از اون همه بلايي كه شوهرم سر من آورده حق رو به اون مي ده بنابر اين جلسات مشاوره رو ترك كردم و ديگه دنبابش نرفتم.
اخيرا احساس مي كردم كه هر روز داره آستانه تحريك عصبي ام كمتر مي شه و خيلي سخت تر تلاش مي كردم به اعصابم مسلط باشم تا اينكه ديروز منو گرفتن.
وقتي وارد كلانتري شديم از يه سري پله بالا رفتيم و وارد يك اتاق شديم كه ميز كنفرانس داشت و دو گروه زن توي اون ديده مي شد كه من جزء هيچكدوم نبودم. يك گروه عجوزه هاي چادر به سر پليس بودن و گروه ديگه دختراي شيك پوش و خوشگل و خوش اندام بودن با لباساي رنگارنگ كه بعضي ها شون آرايش داشتن! از گروه اول 6 يا 7 نفر و از گروه دوم 20 نفر توي اتاق بودن. من انگار تازه به خورم اومدم و فهميدم چه اتفاقي برام افتاده و بيخودي اومدم كه تعهد بدم و عكسم ثبت بشه و برم! دوباره چند نفر به من گفتن تو رو براي چي گرفتن و خطاب به اون زناي چادري گفتن اينو ديگه براي چي گرفتين؟!
پنج يا شش نفري كه تازه اومده بوديم رو صدا زدن و گفتن برين از اون ميز فرم بگيرين و پر كنين، ظاهرا فرم تعهد نامه بود، من همچنان ناراحت بودم و قلبم به شدت مي تپيد، دچار استرس وحشتناكي شده بودم، يك دختر چادري جيغ زد كه خانوما فرم تموم شد اينجا جمع نشيد برين اونطرف، به من فرم نرسيد دو سه قدم از اون دور شدم كه يه زن مسن كه ظاهرا ارشد اونا بود با قيافه اخمو فرياد زد اينجا وا نايستيد برين اونطرف.
استرس من بيشتر شد و احساس مي كردم قلبم از توي دهنم مياد بيرون، ديگه مغزم مختل شده بود، دستام ميلرزيد و لبهامو به هم فشار مي دادم. به اتاق نگاه كردم ديوار كرم رنگ يك دست با سه تا پنجره بزرگ كه با لوردراپه بسته شده بود و نوري وارد نمي شد. روي يكي از اين پرده ها دوتا پوستر بزرگ از ؟؟؟؟ زده بودن كه با قيافه متفكر و حواس جمع به آدم نگاه مي كردن! توي فضاي خالي كوچيك كنار پنجره ايستادم و از لاي لوردراپه بيرون رو نگاه مي كردم، يك حياط كوچيك با يك در آهني بزرگ و يك عالم سرباز. صداي جيغ پيرزن منو به خودم آورد كه فرياد زد خانوم كنار پنجره نايست!
دوباره رفتم كنار ميزي كه فرم رو بايد مي گرفتم پرسيدم بالاخره فرم رسيد، دختره بدون اينكه به من نگاه كنه در حاليكه با همكارش حرف مي زد اشاره كرد كه از اينجا بردار.
دوتا فرم رو برداشتم كه توي اونا تعهد مي دادم كه ديگه در اماكن عمومي با پوشش نامناسب ظاهر نشم و يه جا هم نوشته بود كه لباساي منو تحويل مي گيرن، از يكي از دخترا شنيدم كه زنگ مي زنن خونوادت بيان كارت شناسايي تو بيارن و برات لباس بيارن و اين لباست هم اينجا مي مونه و ضميمه پرونده مي شه!
قلبم ديگه در حال متلاشي شدن بود، دوباره رفتم جلوي پنجره، دلم مي خواست سرم رو بكوبم به ديوار و خودم رو زخمي كنم، فكر مي كردم اگه اين كار رو نكنم قلبم مي تركه! با جيغ دوباره پيرزن كه كسي كنار پنجره نره يه فكري به ذهنم رسيد. پنجره حفاظ نداشت، ديگه هيچ چي برام مهم نبود چون اعصابم وظيفه اش رو درست انجام نمي داد، من قادر به تشخيص نبودم. با يك حركت از جلوي پنجره رد شدم و زنجيري كه لوردراپه ها رو به هم متصل كرده بود رو پاره كردم، دوباره يكي گفت كنار پنجره نرين! در راه برگشت يه صندلي گذاشتم كنار پنجره و دو باره از پنجره فاصله گرفتم در يك لحظه رفتم روي صندلي ايستادم و اينجا بود كه توجه همه جلب شد، من خيلي سريع پنجره رو باز كردم و رفتم توي پنجره ايستادم، بعضي از دخترا شروع كردن به جيغ زدن و گريه كردن، صداي يكيشون يادمه كه مي گفت چيكار مي خواي بكني و با فرياد چند بار اينو تكرار كرد، سريع يه نگاه به پايين انداختم از لبه پنجره آويزون شدم و احساس كردم از ارتفاعش ترسيدم نيم متر پايين تر يه لوله گاز بود در حال سقوط يه لحظه لوله رو گرفتم و بعد سقوط كردم، ديگه ارتفاع كم شده بود! بلا فاصله دويدم به طف در آهني بزرگ و در حالي كه ضجه مي زدم با صداي بلند فرياد مي زدم اين در رو باز كنيد! هيچكدوم از سربازا جرات نكرد در رو باز كنه! و من همونجا جلوي در بزرگ آهني توي خاكا نشستم و هاي هاي گريه كردم.
اون پيرزنه اومد و دست منو گرفت كه منو بلند كنه، من در حالي كه جيغ مي زدم بهش مي گفتم به من دست نزن من با تو هيچ جا نمي يام كثافت، بيشرفا چي از جونم ميخواين، بياين همينجا اعدامم كنيد من هيچ جا نمي يام.
زنه رفت و من پنج دقيقه تنها بودم و بلند بلند گريه مي كردم، سربازي كه تو فاصله دو متري من ايستاده بود شروع كرد به حرف زدن،گفت خانوم تو رو خدا ما رو ببخشيد، مارو همينجوري بيخودي هم بازداشت و حبس مي كنن، ما نمي تونستيم در رو باز كنيم، اينا رحم و مروت ندارن، من به اون نگاه نم يكردم و فقط گريه مي كردم. سرباز كه پستش تموم شده بود گفت منو ببخشيد من بايد برم خداحافظ!
بعد يه مرد پنجاه ساله شكم چنده با ته ريش نا مرتب اومد و به من گفت بدبخت برا چي اينكا را رو مي كني، تو با يه امضا از اينجا مي رفتي فقط پرونده برا خودت درست كردي! من باجيغ و هوار گفتم بابا ولم كنيد، من مريضم، چي از جونم مي خواين، چرا منو اينجا آوردين! ديگه آخرشه، هر غلطي مي خواين بكنين، هر بلايي مي خواين سرم بيارين، بيان اينجا سرم رو ببرين راحت شم ، و دو باره هاي هاي گريه!
اون يك جوري كه كسي صداشو نشنوه، گفت روزي پنجاه تا عوضي رو مثل تو مي يارن اينجا، كار ما هم همينه كه تو سر شما بزنيم تا آدم شين، شالم رو كشيدم جلوتر و گفتم بيا بي شرف بزن، با روسري گناه نمي كني بزن! گفت اينجوري نمي زنم مي دم پدرتو دربيارن و شروع كرد به صدازدن خانم حيدري كه دوتا خانم رو با باتوم بفرسته! گفتم تو دختر داري، گفت آره كه دارم خوبشم دارم نه مثل شماها، گفتم بدبخت اين شغله كه تو داري اين نونه كه تو به دخترت ميدي، مي دونه شغلت چيه!؟ ديگه منم خودمو به ديوونگي و مريض رواني زدم، باحاليش اين بود كه چند نفر اومدن بهش گفتن خداحافظ حاج آقاو من جاوي يه مشت سرباز اونو به فحش و بد و بيراه گرفته بودم.
شروع كردم به جيغ زدن كه اي خدا اگه قراره قلب من وايسه چرا همينجا الان واي نميسه! اون گفت كدوم خدا؟ گفتم تو خدا نداري بدبخت، اگه داشتي اين كارا رو نمي كردي! گفت ببين تو فكر كردي اگه اينجا بميري چي ميشه، آب از آب تكون نمي خوره هيچ كس نمي فهمه! گفتم بيشرف وجدانتو چيكار مي كني!؟ من همه حرفامو با جيغ و حالت عصبي شديد مي زدم و بافرياد بهش مي گفتم برو بيرون، از اينجا برو بيرون! گفت من دفتر و دستك اينجاست چرا برم بيرون، گفتم برو گم شو تو دفتر و دستكت بشين!
بعد يه نفر از اورژانس اومد با جعبه كمك هاي اوليه، گفت بذار اين معاينه ات كنه، گفتم دكتر زن نداشتين، من نمي خوام اين معاينه ام كنه!
دكتره گفت اسمت چيه؟ با گريه جواب دادم.گفت بيا اونطرف بشين بذار معاينه ات كنم،گفتم هيچ جا نم يام هركاري مي خواي بكني همينجا بكن! ظاهرا خيلي نگران بودن كه ببينن من جايي ام شكسته يا نه!
بعد اين يارو حاجيه دوباره شروع كرد به جنگ رواني، جلو اورژانسيه گفت اين به من گفته ديوس،گفته من حقوق ديوسي از دولت گرفتم، بايد بياد تو دادگاه ثابت كنه من ديوسم، من گفتم كثافت تو گفتي روزي پنجاه تا زن خراب مثل تو رو ميارن اينجا، گفت من اينو نگفتم! يارو هم هي التماس مي كرد بذار معاينه ات كنم،گفتم بگو اين(حاجي) بره اونطرف من حالم خوب نيست و بازم جيغ زدم، بعد حاجي سه چهار متر رفت اونور تر و گفت خب من رفتم بذار معاينه ات كنه و از اون لحظه من دسام رو گذاشتم رو صورتم و با هيچ كس حرف نزدم!
رئيس كلانتري هم اومد ولي من سرم رو بلند نكردم و هي خواهش كرد كه بلند شم و من همونجوري هيچ چي نگفتم! بعد دوسه تا از اون زنيكه ها اومدن كه منو بلند كنن ببرن تو ساختمون و من اصلا باهاشون همكاري نكردم و خودم كاملا ول كردم روي زمين و تو خاكا منو توي حياط تا توي ساختمون كشيدن و شالم كاملا از سرم افتاده بود!
بعد منو بردن توي بازداشتگاه كيفم رو برده بودن زير و رو كرده بودن، ديگه اصلا جون هم نداشتم دو تا دختر كه توي بازداشتگاه بودن، منو كه ديدن زدن زير گريه چون سرو وضعم خيلي ناراحت كننده بود.
من روي زمين نشته بودم و خودم رو زده بودم به خواب، البته اشكام مي يومد!يه بار هم به مامور زني كه اونجا بود گفتم يه قرص كلونازپام به من بدين، گفت ما اينجا دارو نداريم!
يكي از اون دخترا رو بردن بازرسي بدني بيچاره 19 سالش بود، به زنه التماس مي كرد كه به من دست نزن تا حالا هيچ كس به بدن من دست نزده!اين دختره توي اون اتاق يه خورده با موبايلش فيلم گرفته بود و حسابي پدرش رو درآوردن، خيلي هم خوشگل و ناز بود و البته كه اين زناي عقده اي همه عقده هاشون رو هم مي خواستن سر اين خالي كنن!
ما دو تا رو بردن توي يك اتاق بازداشتگاه كوچيك با يك موكت كثيف و يك پنجره مشبك كه كمي از نور بيرون رو روي ديوار پخش مي كرد و اون دختر 19 ساله كه اسمش مرضيه بود رو حسابي عصبي مي كرد.
مرضيه گفت كه پدر و مادرش دارن از هم جدا مي شن، باباش از اون خر مذهبي هاست كه استاد دانشگاه تهران هم هست! با خودش يه شعر رو زمزمه مي كرد تو اين مايه ها:"تهران يه شهر تاريكه، همه چي مايه ي تحريكه"
يك نفر ديگه هم توي اين سلول! بود كه توي ماشيني بود كه منو هم آورده بودن، دختره 17 سالش بود، بانشاط و بدون آرايش، مي گفت با دوستم توي تيراژه نشسته بوديم به دوستم گفتن شلوار تو كوتاهه من گفتم كجاش كوتاهه اين الان نشسته اينجوري ديده مي شه، بعد دوستم وايساد سر پا و اونا ضايع شدن بعد به من گير دادن كه مانتوي تو بدن نماست. خدا مي دونه اين دختر 17 ساله كوچولوي لاغر سبزه اصلا بدنش مثل يك بچه بود و مانتوي قشنگ روشنش نه تنگ بود و نه كوتاه، گفت كه بالا زنه باهاش توهين آميز صحبت كرده و اونم سرش فرياد زده كه با من درست صحبت كن. اون براي من دو تا جوك تعريف كرد و من به مرضيه گفتم كه من هر روز قرآن مي خونم مشكل عصبي هم نداشتم فقط مي خوام اينا رو يه خورده بترسونم!
بعد شماره "و" رو گرفتن و قرار شد بياد با شناسنامه ها و مانتو دنبالم.
توي سلول با خودم فكر كردم كه مانتوي منو اينا ورمي دارن و مانتو مو در آوردم و با سنجاق سر شروع كردم به شكافتن و جر دادن. صداي اذان رو مي شنيدم و منتظر بودم يه آبي چيزي بيارن، من جدا به يك آب قند نياز داشتم ولي خب واقعيت اينه كه اونا حيوون هستن و اين كارا تو مرامشون نيست. يك ساعت بعد از اذون كه همه شون افطاري ها رو كوفت كرده بودن و تو اين يكساعت "و" و خيلي هاي ديگه دم در منتظر بودن تا افطار كوفت بشه، اومدن منو صدا كردن، مانتوي جرواجرم رو پوشيدم و رفتم بالا به همون اتاقي كه ازش پريده بودم البته توي مسير كه به نظرم خيلي طولاني مي اومد از اون مامور زن مي خواستم تا صبر كنه من استراحت كنم و كم كم به اونجا رسيدم، صداي "و" رو مي شنيدم و خوشحال بودم ولي سعي مي كردم خودم رو همچنان به مريضي بزنم كه دردسر برام درست نشه! توي اون اتاق هفت هشت مامور زن درحال افطار خوردن بودن و يک دختر بدحجاب خوشگل داشت باهاشون شوخي مي كرد و عكس نامزدش رو بهشون نشون مي داد و من از كار اون حالم به هم مي خورد، مي خواستم بهش بگم بدبخت بالاخره كه ازت تعهد مي گيرن و ميري چرا خودتو خوار مي كني!
پيش يه مامور زن نشستم و فرم ها رو پر كردم بهم گفت چرا اين كارو كردي، با صداي خسته بهش گفتم مثل اينكه شما خدا رو شكر توي خونواده مريض عصبي ندارين! گفت من خودم روانشناسم! گفتم پس مي دوني كه تحت استرس دوتا آدم مختلف دو تا واكنش متفاوت دارن! گفتم من مريض خيلي وخيمي نيستم، بدتر از من رو هم يه روز مي بينين، گفت چه قرصي مي خوردي؟ خدا رو شكر عليرغم اينكه تا حالا قرصي نخورده ام اما اسم چند تاش رو از همكارام شنيده بودم، گفتم پروپانول و كلونازپام! يكي از مامورا گفت اگه مريضي پس كارتت كو بعد همين كه روانشناس بود گفت كارت ديگه چيه، به هر مريضي كه كارت نمي دن! ده تا اثر انگشت ازم گرفتن گفتم من تعهد مي دم كه تا هفت هشت ماه ديگه از اين كشور برم و ديگه برنگردم!
يك زن مامور ديگه كه داشت غذا مي خورد و قيافه هار و دريده اي داشت گفت اين که خودشو پرت كرد پايين، توبودي؟ بهش گفتن آره، گفت اگه اون موقع من اونجا بودم مي اومدم اينقدر كتكت مي زدم تا كبود بشي، بهش گفتم كاشكي مي اومدي، خيلي دلم مي خواست يكي بياد منو بزنه!گفت آخه تو عقل نداري، نگفتي دست و پات مي شكنه، گفتم اگه همه عاقل بودن كه شما ها شغلي نداشتين!چند ثانيه به معني حرف من فكر كرد، لبخندي از سر رضايت زد و دوباره مشغول خوردن شد.
توي همه فرم ها نوشتم كه من لباسم مناسب بوده و گشاد و مشكي رنگ بوده و آرايش نداشتم و منو بيخودي گرفتن! ده تا اثر انگشت گرفتن و بعد روي يه وايت برد كه اسم منو روش نوشته بود دادن دستم و ازم عكس گرفتن، گفتم خدايي اش هر كه اين عكس رو ببينه نمي گه اينو براي چي گرفتين؟!
رفتم توي راهرو كه "و" اونجا ايستاده بود با يه كيسه توي دستش، مانتو رو داد من رفتم توي يه آبدارخونه كثيف عوض كردم. و مانتوي جر خورده رو گذاشتم اونجا، از "و" امضا گرفته بودن كه منو صحيح و سالم تحويل گرفته و شناسنامه ها رو كنترل كرده بودن و بعدش يك برگه خروج به اندازه يك بند انگشت به ما دادن!
مادر مرضيه رو ديدم كه با چادر مشكي اومده بود دنبال دخترش و در حاليكه به مرضيه مي گفت خفه شو اشكاي مرضيه جاري بود، مرضيه رو بوسيدم و با "و" اومديم بيرون، يك در كوچيك كنار همون در بزرگي كه من پشتش مونده بودم با 20 تا سرباز، من شالم رو گذاشته بودم ته سرم در حاليكه بيشتر موهام بيرون بود، دست "و" رو گرفته بودم و سرم رو بالا گرفتم و از اونجا اومدم بيرون!
نه روسری نه توسری!