یک کارتونی بود که در عالم بچگی خیلی ازش خوشم آمده بود و هنوز هم کاملن در ذهنم مانده. داستان مربوط به حیوانات یک جنگل بود وسوراخی در زمین، که حیوانات مختلفی می خواستند آن را تصاحب کنند و از آن به عنوان لانه خود استفاده کند؛ ولی همین که می خواستند وارد سوراخ شوند صدای رعب آوری می شنیدند که آنها را از وارد شدن منع می کرد. وقتی حیوان از صاحب صدا می پرسید:"تو کیستی؟" صدای رعب آور جواب می داد:" منم منم جنگجوی بزرگ! فرزند دلیر جنگل! آن که مردان زیادی را به زمین افکنده، سرزمینهای زیادی را فتح کرده! شمشیر من بلند و نیرویم به اندازه صد مرد جنگی است! بدانید که من از همه برترم!" ( این جمله آخر را با تحکم و قدرت بیشتری می گفت). هر کس این صدا را می شنید می ترسید و می رفت و حیوان بزرگتر و قدرتمندی تری را می آورد. همه حیوانات جنگل جمع شدند تا ببینند بالاخره این موجود چه شکلی است و چیست ولی هیچ کس جرات نمی کرد برود داخل سوراخ. یادم نیست در چه فرایند تصمیم گیری! بالاخره یک نفر رفت داخل و دید یک قورباغه کوچک نحیف  ته سوراخ نشسته است و با استفاده از یک قاعده فیزیکی-صوتی آن صدای رعب آور و ترسناک را ایجاد می کند.

با ربط: بارها پیش آمده که کسانی که مرا از طریق وبلاگم می شناخته اند وقتی خودم را دیده اند گفته اند تصورشان از من، یک دختر هیکلی ، خشن و زمخت بوده است. یا اگر بخواهند مودبانه بگویند یک دختر پر سر و صدا و شلوغ. به هر حال هیچ کس تصور نمی کرده که من ریزاندام و ساکت و به قول خودشان "مظلوم" باشم.