بدخبری
چند روز پیش هم سه تا از برگهای گل فیلتوسم یکهو زرد شد در حالیکه تازه روییده بودند.
ای میل هایم را چک می کنم و خبر مرگ هدیه مویدی را می بینم.
قبلن درباره اش نوشته ام. در آن 24 ساعتی که در بند عمومی اوین بودم دیدمش.
"دختر جوانی که قبلا شنیده بودیم دو نفر را کشته دم در ایستاده . موهایش را تیفوسی زده و بلوزآستین کوتاه و شلوار به تن دارد. می گوید می خواهد با ما حرف بزند. قتلی بودن یک نوع شخصیت و ابهت محسوب می شود. با گفتن اینکه قتلی هستی یک حس احترام آمیخته با ترس در طرف مقابل ایجاد می کنی. این برای ما که کوتاه مدت آنجا بودیم چندان مصداق نداشت ولی اعجاز آن را در چهره زندانیان می دیدیم. هدیه مویدی 21 ساله. در حالیکه چمباتمه زده می گوید دو نفر را کشته ام. ولی وقتی از اول ماجرا شروع به تعریف می کند همه چیز معلوم می شود. با پسری که عضو یک باند جعل اسکناس بوده رابطه داشته و پسر برای ایجاد شک کمتر، از او برای جابجایی پول وغیره استفاده می کرده تا وقتی که باند لو می رود. و اما جریان قتل مربوط به داخل زندان بوده است. به محض اینکه این را می گوید ماجرای قتل در بند زنان بر سر مسائل ناموسی که مدتی قبل خوانده بودم به خاطرم می آید. معروف است که در بند زنان، عده ای که معمولا هیکلی تر و خشن ترند مردند و تیپ مردانه می زنند. اینها به خاطر نیاز جنسی ، با زنان و دختران دیگر رابطه برقرار می کنند که اگر دو طرف راضی باشند مشکلی نیست و گرنه مشکلاتی مثل فیلم"زندان زنان"پیش می آید. در این بین بحثهای رقابت و مسائل ناموسی هم مثل همان روابط مردها با یکدیگر پیش می آید که از قرار معلوم قضیه قتل مربوط به کسی بوده که چشم به ناموس آن یکی داشته و شبانه به قتل می رسد. اما روایت هدیه چیز دیگری بود. " دهن لقی می کرد و خبرمی برد ما هم چند نفری شب رفتیم سر وقتش، نمی خواستیم بکشیمش ولی خب مرد دیگه". همینطور که دارد حرف می زند به دستها و مچ دستش نگاه می کنم زخمهای عمیقی که نتیجه خودزنی است روی رگهای مچ دستش است و گوشت اضافه آورده. روی دستش هم جای چندین سوختگی عمیق با سیگار است. "خب دومی جریانش چی بود؟" " هیچی اولی رو که نفهمیدن ولی دومی رو که خبرچینی می کرد و پرروبازی درمی آورد رو که ادب کردیم یک نفر فهمید و رفت لو داد".
اگر زمانی که هدیه زیر سن قانونی دستگیر شد به جای زندان اوین و بند بزرگسالان به کانون اصلاح و تربیت فرستاده می شد الان زنده بود...
پ.ن. نیما و دایی اش از صبح رفته اند دنبال کار دایی گمشده. هیچ چیز بدتر از انتظار و استرس نیست. امیدوارم ختم به خیر شود.
نه روسری نه توسری!